حکایت وقت رسیدن مرگ...!
حکایت وقت رسیدن مرگ...!
نوشته شده در 29 دی 1391
بازدید : 208
نویسنده : Amin.t

 



یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...


مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...

 

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرده گفت :

حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...

 

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم ...

 

نتیجه اخلاقی:

 

سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت... الا سر مرگ....

سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره... بیاییم با زنده ها هم ...

منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم که وقت رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم...

 

 






مطالب مرتبط با این پست
.



می تونید نظر خود بدید !


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: